شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

قصه های مینی مالیستی جنگ ۱

٩٥- رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن کرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره و می‌خوردند. یکی از بچه‌ها که قد کوچکی هم داشت جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما رو هم شفاعت کنید.» بقیه هم می‌خندیدند. هم به حرف او هم به خوردن بچه‌های اطلاعات.


٩٦- آماده می‌شدند توی سنگر بخوابند. یکی‌شان گفت: «برادر برای نماز شب بلند شدی، نمی‌خواد ما رو دعا کنی. فقط دست و پامونو لگد نکن.» و او جواب داد: «کی من؟ من اگر بلند بشم، فقط برای آب خوردنه.»
یک نفر سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه کنند، ایشون نماز شب هم آب می‌کشیده ما خبر نداشتیم.» وهمه خندیدند.



٩٧- یک سیلی محکم. دستش را گرفت به گونه‌اش. گفتم: «قلدر شدی. بچه‌های مدرسه رو می‌زنی! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اینجا ادای اوباش رو در نیار. اگر خیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.»
خیلی بد ضایعش کردم. آن‌هم جلوی جمع. فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.


٩٨- گفتم: «از دوران اسارت خاطره‌ای بگو.»
گفت: «آتش وینستون از بقیه داغ‌تر بود.»


٩٩- همه را صف کرده بودند که قبل از اعزام واکسن بزنند. خودش را به هر کاری زد که واکسن نزند. می‌گفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واکسن ندارم. چند بار هم خواست یواشکی از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش که شد، آستینش را که بالا زدند، دیدند دستش مصنوعی است. برش گرداندند.


١٠٠- رفته بودیم میدان تیر. هر چه تیر می‌زدم به هدف نمی‌خورد. اطرافش هم نمی‌خورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشکال نداره شما برو جلوتر بزن. رفتم جلو. نخورد. باز هم جلوتر، نخورد... اسلحه را گرفتم رو به دیوار نمی‌خورد. خشاب را در آوردم. نامردها تیر مشقی گذاشته بودند. گلوله بدون مرمی. ایستاده بودند و می‌خندیدند.


١٠١- دیدم نشسته کنار جاده و کتابی می‌خواند. گفتم: «بچه این‌جا چی کار می‌کنی؟» گفت: «گردانم رو گم کردم.» گفتم: «اون چیه توی دستت؟» نشان داد، کتاب انگلیسی دوم دبیرستان بود. گفتم: «توی این وضعیت جای زبان خوندنه.» گفت:«از بیکاری بهتره.» سوارش کردم رساندمش به گردانش.


١٠٢- فرمانده نمی‌گذاشت بیاید. می‌گفت کوچک است. می‌گفت می‌ترسد و بقیه را لو می‌دهد. پسر گریه و زاری کرد، بقیه هم پا درمیانی کردند. فرمانده گفت: «من مسؤولیت قبول نمی‌کنم. یکی مسؤولیتش را قبول کنه.»
***
پسر، فرمانده زخمی را گرفته بود روی دوشش. می‌گفت: «نترس.» می‌گفت: «می‌رسانمت.» می‌گفت: «گریه زاری نکن، لو می‌رویم.» می‌گفت: «من مسؤولم شما را برسانم عقب، چاکرت هم هستم.»


١٠٣- یک موقعیتی را داده بودند به ما دو تا. هر دو آرپی‌چی داشتیم. او می‌زد من کمک بودم، من می‌زدم او کمک بود و یک بار نوبت من بود. حال نداشتم بلند شوم. فهمید، قبضه را آماده کرد، بلند شد، شلیک کرد. نشست. با یک خال هندی روی پیشانی‌اش.


١٠٤- توی مدرسه صدایش می‌زدیم «حسین عشقی» یادم نیست چرا. با هم رفتیم جبهه. با هم رفتیم تخریب. یک بار که رفته بودیم برای شناسایی و معبر زدن، رفت روی مین. بدون حسین برگشتم. توی دفترچه خاطراتم نوشتم «حسین عشقی به عشقش رسید.»


١٠٥- وقتی آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخریب. پایش که رفت روی مین برگشت عقب. بار دوم که آمد جبهه، تک تیر انداز شد با یک پا. خمپاره که خورد به سنگرش، آن یکی پایش هم که معیوب شد، برگشت عقب. بار سوم که آمد، رفت توی آشپزخانه برای سیب زمینی پوست کندن.
آشپزخانه را که هواپیماها بمباران کردند، تنش که پر از ترکش شد، رفت عقب درسش را خواند.

منبع اینجا

نظرات 4 + ارسال نظر
نوستالوجیک شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:33 ق.ظ http://nostalogic.persianblog.com

سلام..شما قبلن یه بار به من سر زدید و پرسیدید نوستالوژیک یعنی چه؟! نمی دونم واقعن معنیشو نمی دونید یه نه! به هر حال ..نوستالوژیک یعنی کسی که دوست داره در گذشته و به خاطرات گذشته زندگی کنه..بهزم به وبلاگ من سر بزنید..خوشحال میشم..موفق باشید..

عـبــد عـا صـی دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 03:36 ق.ظ http://FARSIBLOG.250FREE.COM

سلام رفیق.
اولین باره که وبلاگ تون رو می بینم. خوشحالم از اینکه شما هم از « قصه های مینی مالیستی جنگ ، نوشته آقای قزلی » استفاده میکنید. منهم در یکی از پنج وبلاگم ، وبلاگ « ترین های ... » از این ماجراهای دلنشین تحت عنوان « زلال دل » استفاده میکنم. موفق باشید.

در پناه حق ،
عـبــد عـاصـی

عـبــد عـا صـی دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 04:46 ق.ظ http://FARSIBLOG.BLOGSKY.COM

باز هم سلام.
راستش من هم تصمیم گرفتم که موقتا هم شده INDEX پنج تا وبلاگم رو به BLOGSKY هم انتقال بدم. خوشحال میشم نظر شما رو راجع به مطالب درج شده بدونم.
کلمهء NOSTALGIC رو که اون دوستمون معنی کردن تقریبا درسته ، ولی به معنی « علاقه به زندگی در گذشته یا خاطرات گذشته » فکر نمیکنم درست باشه ؛ کلا به معنی دلبستگی به چیزهائی که در گذشته وجود داشته و در حال حاضر وجود نداره. مثل صفای مردم در سالهای اول انقلاب و ...
یا حق.

خاکسار میکده دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 07:18 ب.ظ http://zolal121.persianblog.com

یا حسین .ع. سلام آقا حامد کاربیست عزیز...(عجب اسم باحالی) برادر، ممنون که با تشریف‌فرمایی‌تون منو سرافراز و شرمندتون کردین...مطلبتون رو آف می‌خونم...ولی از وجناتش پیداس که مثل خودت باحاله...ضمنا عزیزم انشاءالله میخواستم با اجازت بهت لینک بدم...التماس دعا و یا علی .ع.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد