شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

به روز می کنیم!

در حال اسباب کشی هستیم. مطالب خوبی در راه است!

نادر ابراهیمی و مظلومتر از گاو بودن!

قبل نوشت: از زنده یاد نادر ابراهیمی چند کتاب خوانده ام. چند خط زیر را -که از کتاب ابوالمشاغل او انتخاب کرده ام- به نظرم بهترینِ نوشته های اوست.


روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده بود و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.نادر ابراهیمی

حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد خائن به یک نخست وزیر آمریکایی منحرف، به یک شاه بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک ساواکی را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کند و به چه درد این دنیا می خورد؟

آقای محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما ابوالمشاغلآمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیمشان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.
ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند...

یادی از یکی از قهرمانان دوران کودکی

دوران کودکی وقتی که آلبوم شخصی پدر را ورق می زدم، صفحه ی اولش با چند عکس خاص شروع می شد. اولینش عکس حضرت امام بود در قنوت، عکس دیگری بود از حضرت "آقا" در بیمارستان بعد از ترور و عیادت شهید رجایی از ایشان و دیگری عکس مشترکی بود از شهید بهشتی، آقای خامنه ای و جناب رفسنجانی. اما خاصترین این عکسها برای من -که آن زمان 7- 8 سال بیشتر سن نداشتم- عکسی بود از شهید سرلشکر جواد فکوری با ریشی تراشیده و عینک دودی و ...(عکس پایین)

صاحبان آن عکسها قهرمانان من در دوران کودکی بودند. انتشار خاطره ی زیر که از زبان برادر شهید فکوری نقل شده است ادای دینی است به یکی از قهرمانان دوران کودکی.

در سال 1359 جلیل یکی از برادرانم که در خارج از کشور به سر می برد، برای اولین سالگرد تولد فرزندم مقداری اسباب بازی و لوازم بچه را در قالب چهار کارتن کوچشهید جواد فکوریک از طریق پست سفارشی به ایران ارسال کرده بود. برای دریافت آن، به گمرک مراجعه کردم. مسئولان گمرک از ترخیص آن امتناع ورزیدند. بنا به دستور و العملی که در آن زمان صادر شده بود، اجناس ارسالی از خارج، حد و مرز معینی داشت. و اضافه بر آن میزان برگشت داده می شد.

هر چه به مسئولان گمرک  اسرار کردم،موافقت نکردند و گفتند ما اجازه چنین کاری را نداریم.  همان طور که سرگرم مشاجره با مسئولان گمرک بودم یکی از آن ها متوجه نام خانوادگی ام شد و پرسید:شما با سرهنگ فکوری نسبتی دارید؟ گفتم: برادر ایشان هستم. گفت، به دفترجناب سرهنگ زنگ بزن و موضوع را به ایشان بگو. اگر ایشان یک کلام با مسئولان ترخیص گمرک صحبت کند،کار تمام است.

با قیافه حق به جانبی رفتم و از تلفن عمومی در همان گمرک به دفتر کار برادرم جواد زنگ زدم. رئیس دفتر ایشان گوشی را برداشت. گفتم: من برادر جناب سرهنگ فکوری هستم، می خواستم با ایشان صحبت کنم. رئیس دفترشان تلفن من را به جواد ارتباط داد. جواد گفت: چه کار داری؟ گفتم چنین مسئله ای است ممکن است شما به رئیس گمرک زنگ بزنید و از ایشان بخواهید اجناس را به من تحویل بدهند؟ جواد با عصبانیتی که هر گز در طول زندگی از او به یاد ندارم گفت: من فرمانده نشده ام که برای تو کهنه و پودر بچه از گمرک رد کنم. خجالت نمی کشی در این موقعیت به من زنگ می زنی؟! و سپس گوشی را قطع کرد. حال غریبی به من دست داد. با عرض شرمندگی به مسئول ترخیص کالا گفتم: برادرم جلسه داشتند و دسترسی به ایشان ممکن نبود. من تسلیم قانون هستم، هرگونه که صلاح می دانید عمل کنید.

منبع: کتاب چشمی در آسمان


پی نوشت:

*کلاس اول که بودم مثل همه ی پسربچه های آن زمان آرزویم این بود که خلبان بشوم. کمی که بزرگتر شدم و روشنفکرتر! با خودم گفتم دکتری هم بد شغلی نیست. هم در آمدش خوب است هم خدمت به جامعه است. باز هم کمی که بزگتر شدیم و آرمانگراتر معلمی را انتخاب کردم. اما به قول پدربزرگ "ای روزگار ناموافق!"

*بین خودمان باشد (گوش شیطان کر)سعی می کنم از این به بعد منظم تر بروز کنم(حداکثر هر ده روز یکبار)


توجه! توجه!

این وبلاگ بزودی بروز می شود!

خاطرات سربازی/ انتخابات در پادگان بخش اول

این چند خط زیر بخشی است از خاطرات دوران سربازی اینجانب یعنی خودم! که به  پیشنهاد و زور  همشهری و برادر بزرگوارم جناب استاد سربدار نگاشته شده است. البته آنهایی که ما را می شناسند می دانند که شخص بنده به هیچ وجه زیر بار زور نمی روم مگر اینکه زور خیلی پرزور باشد؛ که ایندفعه بود.


1- افتخار این را داشتیم که دوران خدمت را در یکی از یگانهای نیروی زمینی ارتش سپری کنیم.

2- معمولا خاطرات سربازی را از اول می نویسند ولی چون ما متفاوتیم(مرده شور این تفاوتمان را ببرد) از وسط می نویسیم.

3- خاطرات این دفعه مربوط می شود به انتخابات در پادگان که به مرور زمان کامل می شود.


* تلویزیون که جدول پخش مناظرات رو نشون داد. با خودم گفتم باید بیخیال مناظره ها بشم چون ساعت 9 خاموشی می زدند و ما نمی تونستیم مناظره ها رو ببینیم. خلاصه خیلی حیف شد.

* یکی دو روز قبل از شروع مناظرات بود که یک شب توی مسجد توپخانه گفتند طبق دستور عقیدتی سیاسی لشکر سربازها با هماهنگی افسر نگهبان می تونند مناظره ها رو نگاه کنند.

* نزدیکای ظهر بود که رفتم لوحه نگهبانی رو نگاه کنم ببینم نگهبان کجام و چه پاسی. لوحه دست یکی از سرباز جدیدا بود. داشت لوحه رو می برد رکن دوم. لوحه رو که نگاه کردم دیدم بخشکی شانس گذاشتنم نگهبان پاس 3 (ساعت 10 تا 12) یعنی عدل وقت مناظره نگهبان بودم. لوحه رو از دستش قاپیدم و به دو رفتم دفتر آتشبار(به گروهانهای توپخانه آتشبار می گن). کلی منت منشی رو کشیدم تا پاسم رو عوض کرد و گذاشت پاس 1.

* اون شب گروهبان نگهبان خواجوی بود. با اینکه پایه خدمتیش خیلی از من بالاتر بود اما کلا زیاد بهم حال می داد. قبل خاموشی بهش گفتم که ساعت ده و نیم مناظرس و سپردم بهش که یادش نره منو بیدار کنه. اونم گفت: بگیر بخواب، خیالت تخت.
* خواجوی اومده بود بالا سرم و تکونم می داد گفت: پاشو اشرفی، پاشو. خواب آلود بودم هنوز. تویه روشن تاریکی آسایشگاه یه نگاه به ساعت کردم دیدم ای بابا ساعت 10:45 هست و یک ربعی از مناظره گذشته. رفتم بالای میز تا تلویزیون رو روشن کنم. یوسفی (که هم دوره ی خواجوی بود) همون موقع از دستشویی میومد. گفت: هِی اشرفی چکار می کنی؟ گفتم :مناظره داره بابا. گفت: کی با کی؟ گفتم احمدی نژاد و موسوی. یوسفی که داشت یواش یواش می رفت رو تختش که دوباره بخوابه گفت: بگیر بخواب ...خواهر دوتاشون.
بعدش به سرش زد که بیاد تلویزیون رو خاموش کنه. که خواجوی رو واسطه کردم که بذاره تلویزیون روشن باشه.
یوسفی که راضی شد. چند تا از بچه های دیگه شروع کردن به غرغر(البته حق هم داشتن) که خواجوی خیلی منطقی گفت: همه خفه! و در نتیجه همه کفه مرگشون رو گذاشتن.

* همه خوابیده بودند. من بیدار بودم و خواجوی و یوسفی که بدخواب شده بود و مدام زیر لب منو لعن و نفرین می کرد. مناظره داشت با حالت عادی پیش می رفت. تا اونجایی که احمدی نژاد زد به تیر و طایفه رفسنجانی. یوسفی گفت: دمش  گرم ...اهر موسوی رو دادی دستش!

خواجوی که رفته بود طبقه دوم یکی از تختا نشسته بود پرید پایین و گفت: ایول! این احمدی نژاد از همشون آتو داره.
* یوسفی دوباره خواب زد به کلشو گفت دیگه من خیلی خوابم میاد. خواجوی هم رفته بود از نگهبانا سر بزنه. کسی نبود از من دفاع کنه. پاشد تلویزیون رو خاموش کرد و ما تو کف یه ربع آخر مناظره موندیم.