http://crytc.uwinnipeg.ca/images/mahdian/Pictures_of_Revolution2.jpg

مركز خرید «باوارث» در مكه، جای شلوغی است و حاجی­های ایرانی بیشتر سوغاتی­هایشان را از همینجا می­خرند. بالاخره سفر حج است و نمی­شود كه آدم دست خالی برگردد، می­شود؟

 

توی یك پارچه­فروشی مرد پاكستانی میان­سالی با سرعت پارچه­های خوب و بد را به بهای بیشتر از قیمت رایج بازار، به ضرب و زور فارسی دست و پا شكسته­ای كه بلد است، به ایرانی­ها می­فروشد. فروشنده پاكستانی موهایش را حنا گذاشته و رنگ جو گندمی سفید و سیاه را یك دست حنایی و قرمز كرده است. دور و بر ما میچرخد و سعی می­كند چیزی هم به ما بفروشد. اما ما حرفه­ای­تر از این حرف­هاییم و تمام بازارهای مكه و مدینه را گشتهایم و قیمت هر جنسی، حتی این پارچه­های خوب و بد را می­دانیم. 

دو مرد سیاه­پوست - به نظرم آفریقایی - داخل مغازه می­آیند و پارچه­های الوان ارزان­قیمتی را برانداز میكنند و از هر رنگش سی - چهل متر سفارش می­دهند. قد و قامت بلندی دارند و هیكل بزرگی، شبیه «جان كافی» بازیگر فیلم دالان سبز، ساخته «فرانك دارابونت» كه بارها از تلویزیون ما هم پخش شده است. دلم می­خواهد با دو مرد سیاه­پوست حرف بزنم، اما بهانه پیدا نمی­كنم.

***

دو روز قبل، شب میلاد امیرالمومنین(ع) یك كیف دوشی كوچك را از شكلات پر كردیم و بردیم مسجدالحرام. جلو در كه كیف را دیدند، به شرطه­های سعودی نفری یك مشت شكلات دادم و همین طور كه «اهلاً و سهلاً» حواله می­كردند، شكلات­ها را توی جیب­هایشان ریختند. داخل مسجد، به هزار زایر خانه خدا شكلات تعارف كردیم و توضیح دادیم كه امشب، شب میلاد علی­بن­ابی­طالب(ع) است، داماد رسول خدا و میهمان لبخندشان شدیم.

بعضی از مردم حتی پرسیدند از كجا آمده­اید و وقتی نام ایران را می­شنیدند، لبخند دوباره­ای می­زدند كه «رحم الله امام الخمینی».

 

شب بعد كارمان را دوباره تكرار كردیم. كیفی پر از شكلات و... این بار جلو در مسجدالحرام گفتند نمی­توانید شكلات­ها را داخل ببرید؛ ممنوع. همه درها را امتحان كردیم، واقعاً ممنوع شده بود و شرطه­ای كه به ضرب و زور دو مشت از همان شكلات­ها صورتش را بوسیدم، شكلات­هایمان را گرفت و كیف خالی را پس داد و اعلام كرد كه مأمور است و معذور و... .

***

دو مرد سیاه­پوست كه حالا فهمیده­ایم از اتیوپی آمده­اند، با هم صحبت می­كنند و قرار می­گذارند خودشان به تعداد خانواده و فامیل و دوست و آشنا، پارچه­ها را قسمت كنند و دردسر خرید سوغات مكه را همین­جا تمام كنند.

 

توی جیب­هایم چند شكلات مانده كه به دو مرد اهل اتیوپی و فروشنده پاكستانی و دو - سه مشتری ایرانی تعارف میكنم. بهانه صحبت با زایران سیاهپوست مكه فراهم شده، احوال هم را می­پرسیم و از كشورهایمان. از اتیوپی، آدیس­آبابا و من، از ایران «مدینه طهران». مرد سیاه­پوست با من دست می­دهد و بغلم می­كند. می­رسم تا وسط سینه مرد سیاه­پوست. می­گوید ایرانی­ها خوب­اند؛ مردم خوب. و به زحمت توضیح می­دهد كه شما اسلام را زنده كردید. كمی بعد حتی نام سلمان فارسی را به زبان می آورد... .

دوستش می­پرسد می­روید؟ حرم می­روید؟ حرم «امام­الخمینی»؟ می­گویم بله، گاهی. قواره مرد بیشتر از دو متر است، با اندامی درشت و صورتی سیاه و به شدت مردانه و چشم­هایی كه از دیدن یك نفر از اهالی شهری كه «خمینی» در آن زیسته، برق می­زنند.

گوشه مغازه روی زمین می­نشینیم و حرف می­زنیم. به عربی دست و پا شكسته­ای كه بلدم و انگلیسی اندكی كه آنها می­دانند. باور نمی­كنید با چه دقت و وسواسی حواس­شان به اتفاق­های داخل ایران است. مرد می­گوید امید ما به شماست. به شما ایرانی­ها كه خمینی زندگی و مبارزه را یادتان داده است. مكث می كند و سرش را پایین می­اندازد.

فكر نمی­كنم مرد به این درشتی، با این رفتار خشن مردانه، بغض كرده باشد، اما كرده است. دست­هایم را می­گیرد و صاف نگاه می­كند توی چشم­هایم. دست­هایم، كف دست­های بزرگ مرد گم شده­اند. چشم­هایش پر از اشكی است كه پلك می­زند و می­ریزد توی صورتش.

می­گوید خمینی... خمینی مرد بزرگی بود. همه ما را نجات داد. می­خواهم بگویم بله درست می­گویی كه ادامه می­دهد خیلی دوستش داشتیم. وقتی از دنیا رفت، گریه كردم و سرش را می­گذارد روی شانه جوانی كه از ایران آمده است، جایی که خمینی سال­ها در آن زندگی می­کرد.